آمدن زمستان و برف همیشه برای من یک هیجان مثبت به همراه می آورد. می گویند مردم در کشورهای نوردیک و اسکاندیناوی به دلایل سرمای چغرافیایی، در ارتباطات خود سرد هستند. ولی برای من سرمای جغرافیایی تلاش برای یک گرمای انسانی را طلب می کند. شاید به خاطر خاطراتی که از زمستانهای سرد کودکی به خاطر دارم. هوای این ده ساله اخیر در تهران خیلی گرم شده است. به خاطر پدیده گلوبال ورمینگ یا پاره شدن لایه اوزون و گرمای جو است یا چیز دیگر نمی دانم. ولی وقتی بچه بودم یادم هست زمستانهای سردتر و پربرف تری در تهران داشتیم. علی رغم محدودیت های زیاد انرژی در زمان های جنگ و پس از جنگ و حتی مناسب نبودن لباس ها و کفشهای گرم انطور که امروزه در کشورهایی مثل فنلاند وجود دارد هنوز زمستان برای من خاطره ای خوب به همراه می آورد.

برخلاف انچه در این روزها متداول است گرمای انسانی در زمستان برای ما جبران کننده سرمای جغرافیایی بود. در سالهای بعد از انقلاب و جنگ وقتی گاز کشی در تهران نبود و نفت هنوز مسایل جیره بندی داشت. برای صرفه جویی در انرژی اتاق های زیادی گرم نمی شد به خصوص که اگر قرار بود فقط یک نفر در ان اتاق باشد. یادم هست به خاطر اینکه روزها کوتاه تر می شد همه زودتر به خانه می امدند و بیشتر در خانه می ماندند. زمان های زیادتری با هم سپری می کردیم. بعضی فصل ها که خیلی سرد بود با یک منقل برقی کرسی راه می افتاد. همه زیر یک پتوی بسیار بزرگ که هر گوشه ان یکی پاهایش را دراز می کرد.  تشک های گرمی که در زیر ما بود. پاهایمان در گرمای منقل زیر پتو حسابی گرم می شد و این فرصتی بود برای بازی های خانگی برای کوچکترها و صحبت و گفت و گوی بزرگترها. فضا بسیار صمیمانه تر بود. وقتی مهمانی می امد چون هوا تاریک و سرد می شد معمولا شب را می خوابید تا صبح روز بعد. این فرصتی بود برای بیشتر با هم بودن. صمیمیت ها و گپ و گفت های بیشتر. حتی بین اعضای خانواده در زمستان ها صحبت های بیشتر و ارتباطات بیشتری داشتیم. خوردن تنقلات زمستانی و بازیهای گروهی خانگی. اینها تجربیاتی بود که در تابستان کمتر بدست می امد. در تابستان ها و یا فصل های بهار و پاییز افراد بیشتر بیرون مشغول بودند. شاید بیشتر به کارهای فردی در فضای باز مشغول بودند.

هر وقت از گذشته های دور و خاطرات مربوط به ان صحبت می کنم نمی توانم انکار دستکاری ناخوادگاه ذهنی آن خاطرات شوم. یک سری تحقیقات طولی که توسط یک تیم تحقیقاتی در سه نسل روی تعداد افرادی انجام شده است نشان داد که افراد یک خاطره مشخص را در طول عمر خود به شکل های مختلف تعریف و تفسیر می کنند. مثلا وقتی فرد ده ساله است خاطره اش را ممکن است به گونه ای تعریف کند که حتی به نطر برسد اثر دردناکی در زندگی اش داشته است. در ۳۰ سالگی همان واقعه را به شکل های دیگری تعریف می کند و در ۶۰ سالگی ممکن است ان خاطره را با حدف جزییات و یا جایگزینی جزییات دیگری تعریف و تفسیر کند که به عنوان یک خاطره خنده دار حتی به نظر برسد. یعنی خاطرات ما هر چقدر قوی باشد مثل کامپیوتر نیست که در هر بازیافت، یک پاسخ واحد به شما بدهد.

نتیجه ای که می خواهم بگیرم اینکه آنجه از خاطرات زمستان های کودکی گفتم به طور نزدیک به یقین توسط ذهن من دستکاری شده است. علت این تغییر خاطرات به تجربیات بعدی ما یا قرار گرفتن در وضعیت های متفاوت و بکارگیری نقش های متفاوت و همینطور تجربیات جدیدتر می تواند باشد. میزان خوداگاهی ما و همینطور نوشتن خاطرات و یا واقعه نگاری می تواند بر بازیابی صحیح تر خاطرات اولیه به ما کمک کند. ولی نه به طور کامل. چون هنوز احساسات مربوط به ان خاطره در طول زمان ممکن است تغییر کند. برای همین است که افراد متفاوت ممکن است وقایغ گذشته را به شکل نوستالژی یا تروما به یاد بیاورند.

به بحث اصلی برگردیم. برای من گرمای انسانی در فصل زمستان کم نبود. اما این که در طول زمان از این گرمای انسانی در فصل زمستان یه عنوان تجربه لذت بخش یاد کنم یا خسته کننده و یا تروما برمی گردد به اینکه این واقعه را در سالهای بعد چطور دریافت کردم. چیزی که مهم است رضایت یا نارضایتی من در ان زمان نیست.  اصلا بار قضاوتی بر ان نمی خواهم بگذارم. انچه برایم مهم این است که همیشه در زمستان راههایی بود که افراد ارتباط بیشتری داشته باشند. و حتی زمستانهای سرد و طولانی باعث نمی شد که بخواهیم از همدیگر فاصله بگیریم. هنوز هم به نظرم منطقی نمی اید که افرادی که در شرایط و موقعیت سرد زندگی می کنند خلق و خوی سردتری داشته باشند. محبت را کمتر یاد بگیرند. کمتر اعتماد کنند. به مشکلات همدیگر بی توجه تر شوند و خودمحور تر شوند.  به نظر من سردی رفتار افراد بیشتر به فرهنگ مربوط است. گرچه بخش مهمی از فرهنگ از محیط جغرافیایی تاثیر می پذیرد ولی حداقل خود من هیچ شواهد محکم زیستی و علمی مبنی بر توجیه سردی روابط به دلیل موارد جغرافیایی را در جایی ندیده ام. به خصوص در دنیای امروز با گسترش ارتباطات و رفاه زندگی در مناطق سرد و گرم اثر شرایط جغرافیایی محل زندگی افراد روز به روز کمتر می شود.

آنچه برای خود من صدق می کند این است وقتی در یک صبح زمستانی بیدار می شوم و ار پنجره بارش برف را  تماشا می کنم هنوز یک شعف بچه گانه در من رنده می شود. شاید به خاطر خاطرات خوب از بارش برف است.البته نه فقط خاطرات بچگی.  چون حتی وقتی سال اول و دوم که به فنلاند امده بودم بارش سرد و حتی سرمای هوا برایم یک هیجان بخصوص به همراه داشت. الان هم البته هنوز برف برایم انرژی خوبی را زنده می کند. 

یادم هست یک روز زمستانی وقتی هوا به شدت سرد بود پایین تر از منفی ۲۰ درجه بود. لباس های گرم پوشیدم و حسابی شال و کلاه کردم برای پیاده روی. هوا انقدر سرد بود که چشمانم می سوخت و گاه گاه مجبور بودم چشمانم را بسته نگاه دارم. روی مژه هایم یخ بسته بود و حرارت نفس هایم روی شال گردنم به ذرات یخ تبدیل می شد. در نور چراغ برق های خیابان به راحتی می شد ذرات معلق و درخشان یخ را در هوا مشاهده کرد. از پیاده روی خود در جاهای ناشناخته لذت می بردم. وقتی به جایی رسیدم که خواستم برگردم به اطراف نگاه کردم همه جا تاریک بود و جز صدای ماشین ها در بزرگراه صدایی نبود. موبایل را در اوردم تا از گوگل مپ استفاده کنم. با تعجب دیدم خاموش شده بود. روشن کردم ولی دوباره خاموش  شد. فکر کردم باتری اش خراب شده است. موبایل را در لباسم قرار دادم. با حرارت بدنم کمی گرم شد و دوباره روشن کردم تا کم کم با کمک گوگل راه برگشت را پیدا کنم. در مسیر بارها مجبور شدم با پوست بدنم موبایل را گرم و روشن نگه دارم تا اینکه به خانه رسیدم. حس امنیت در خانه خیلی خوب بود ولی نمی توانم انکار کنم که گم شدن در میان میان درخت ها در سرمای حداقل ۲۰ درجه زیر صفر وقتی که موبایل هم خاموش می شد  دلهره اور بود. روی هم رفته حس بدی نداشتم. برایم تجربه ای جذاب در زمستان بود.

بازی های زمستانی

در نزدیکی خانه من قبلا یک پیست اسکی بود که الان فعال نیست. چند سالی است که گویا بودجه ای اختصاص ندادند. فنلاندی ها اکثرا اسکیت و اسکی بلد هستند. من سال اول کفش اسکیت گرفتم. فکر می کردم کسی و یا دوستی را پیدا می کنم که با هم به اسکیت برویم. در ضمن اینکه خیلی می ترسیدم از اینکه دست و پایم بشکند ولی فکر می کردم باید هر کار جدیدی را حداقل یک بارتجربه کرد. جالب است اینکه بعد از بیش از هفت سال هنوز کسی را پیدا نکردم با او به اسکیت بروم در حالیکه هنوز کفش ها را دارم. دوست داشتم به اسکی بروم. ولی از اسکی هیچ چیز نمی دانستم. تنهایی و بلد نبودن در میان کسانی که به نظر می رسید از بچگی این مهارت ها را داشتند شجاعت من را گرفته بود. با وجود شوق کودکانه درونم به تجربه اسکی و اسکیت کردن نداشتن یک دوست نزدیک که این شوق را با او به اشتراک بگذارم باعث شده بود که فقط با یک حسرت کودکانه تماشا کنم….. و هرگز تجربه این فعالیت ها را نداشتم. الان فکر می کنم بعد از گذشت سالها دیگر شجاعت این گونه فعالیت ها در من کمتر و کمتر شده است.  ولی خوب خوشحالم که در یک مدت زمانی که خواهرم اینجا بود توانستیم با هم کمی از برف و زمستان فنلاند خوب لذت ببریم.

در پیست اسکی که در نزدیکی خانه بود یک بخشی را برای بازی های کودکان درست کرده بودند. پدر و مادرها بچه هایشان را می اورند و انها روی اسنو برد و یا یک تکه پلاستیک که نامش اسلیج بود می نشاندند و روی برف سر می خوردند. خیلی هیجان انگیز بود. ما هم یکی گرفتیم و با خواهرم گفتم بگدار بازی کنیم. از تپه بالا می رفتیم و سر می خوردیم. چند خانم فنلاندی که با هم صحبت می کردند بچه هایشان را اورده بودند که بازی کنند. خواهرم گفت اوه ببین به ما نگاه می کنند و در باره ما صحبت می کنند. حتما با خودشان می گویند خجالت نمی کشند زنان با این سن و سال بازیهای کودکانه را انجام می دهند به او گفت نگاهشان نکنیم تا خجالت نکشیم. انها که نمی دانند ما کودکی نکرده ایم. به خودت و به حس خودت توجه کن. شاید اگر  الکل خورده بودم انقدر سرمست نمی شدم که اصلا نخواهم به دیگران در اطرافم توجه کنم. بعد از مستی الکل معمولا افراد لذت هایشان را به یاد نمی اورند. البته اگر لذتی برده باشند و دوست دارند که تصور کنند لذت بردند. اما من هنوز هم با یاداوری ان لحظات لبخند بر لبانم می اید. وقتی نمی توانستیم خودمان را جمع و جور کنیم و به چپ و راست  منحرف می شدیم. انقدر می خندیدیم که قادر نبودیم روی پا بایستیم. گاهی کودک وار از ترس جیغ می زدیم .. شاید این ها شادترین لحظات زندگی ام در فنلاند بوده باشد. خنده هایی که از تمام وجودمان می آمد. ساده و راست و بی تکلف ..  انقدر صادقانه می خندیدیم و لذت می بردیم که برایمان مهم نبود چه کسانی چگونه در باره مان قضاوت کنند. بعد دو سه ساعت در تاریکی هوا به خانه برمی گشتیم. با لباس های کمی خیس و کمی خشک و با گونه های گلگون … احساسی عجیب داشتیم. خسته اما هنوز پر از انرژی ..  شاید جمع دو واژه متضاد. الان که فکر می کنم حس می کنم شادی چقدر می تواند ساده باشد وقتی صادقانه است. وقتی به آن نوع شادی فکر می کنم با مفهوم های عام شادی در مراسم بزم و نوشیدن الکل و حتی خیلی از اوقات در بدست اوردن موقعیت های عالی در زندگی به نظرم همه پوچ و متظاهرانه می آید.

هنوز نمی دانم ولی شاید اگر به اسکیت رفته بودیم و  مثل یک ادم حرفه ای اسکی بازی می کردیم هرگز نمی توانستیم انقدر لذت ببریم. بدون اینکه به کسی نگاه کنیم و ترس از قضاوت داشته باشیم، با یک جسارت و صداقت کودکانه فقط برای خودمان لذت می بردیم. با وجود گذشت سالها هنوز خاطراتش برایم لذت بخش است. 

سرمای محیط و سرمای انسانی

تجارب زمستانه من و لذت های ناب من در زمستان زیاد نبود کما اینکه در تابستان هم هرگز در این حد نبود. ولی این تجارب را زمانی داشتم که با هم این فعالیت ها را تجربه می کردیم. هیچ توجیه خاصی ندارم که چرا این فعالیت ها را هرگز به تنهایی انجام ندادم و یا نخواستم انجام بدهم.  اینکه بیاییم مدام شعار بدهیم که باید یاد بگیریم به تنهایی لذت ببریم به من هرگز شجاعت انجام تجارب فردی را نداد. انکار نمی کنم که این شعارها خوب است اگر کسی بتواند به انها عمل کند. اما خیلی راحت می شود حرف های خوب زد مثل اینکه بیایید یک تنه یاد بگیرید پرواز کنید. شاید برای افرادی ممکن باشد اما حسی درونی من می گوید این برخلاف غریزه انسانی است. غریزه چیزی است که در وجود انسان است. انسان موجودی اجتماعی است. نه اینکه انسان هرگز نمی تواند تنها زندگی کند یا تنها لذت ببرد. اما برایش سخت است برخلاف غریزه گام بردارد. برای خیلی از حیوانات هم همین است. اینکه خیلی از جانوران در گله ها زندگی می کننذ. اما اگر جانوری (مثلا گوزنی ) جدا از گله و تنها بماند چه می شود؟ شاید هرگز نمیرد و بتواند عمر طبیعی خود را به پایان برساند ولی هرگز نمی توان انکار کرد که در معرض خطرات و صدمات زیاد است. غریزه ممکن است قابل کنترل باشد اما سختی زیادی را بر موجود زنده تحمیل می کند.

 برای من این نکته قابل تامل است. انسان فردگرای امروز تا حد مرگ به غریزه ها و براوردن غریزه هایش اهمیت می دهد. برای انسان متمدن امروز وقتی از ضرورت مسایل فردگرایانه مانند سکس صحبت می شود گفته می شود که به غریزه باید اهمیت داده شود و براورده شود چون غریزه یک واقعیت زیستی است. این کاملا درست است. اما وقتی برای همین انسان متمدن از اعتماد و نیاز به همدیگر در زندگی اجتماعی گفته می شود توصیه های روشنفکرانه سرازیر می شود که یاد بگیرید روی پای خودتان بایستید .. یاد بگیرید به تنهایی از زندگی تان لذت ببرید، تنها مسافرت بروید، تنها خوشی کنید و … وابستگی و چسبندگی به دیگران بسیار بد است ولی تنهایی در مسیر زندگی رفتن کسی را به تکامل نمی رساند. بسیاری لذت ها با امنیت در کنار دیگران حاصل می شود. (در کنار دیگران نه در مقابل دیگران) این نظر شخصی من است . گرچه در همه جا شما کلی نصایح عاقل اندر سفیه می شنوید در بی نیازی از دیگران. چیزی که همیشه من را آزار می داده و می دهد ژست های روشنفکری است وقتی با منطق، علوم زیستی و سلامت روان در تقابل می افتد. روشنفکرنماهایی که گاها با گزاره های درست فلسفی از راه مغالطه نتایج اشتباه را موجه و نشر می دهد. 

بطور خلاصه بگویم، به نظر من سرمای رفتار بشر بیشتر از سرمای درون ذهن ناشی است تا سرمای محیط جغرافیایی. سرمای ذهنی که از فردگرایی افراطی نشات گرفته است. من عاشق طبیعت و به ویژه زمستانهای فنلاند هستم و بعید می دانم این سرما بتواند اثری بر گرمای انسانی من داشته باشد اما ذهن ها و رفتارهای سرد ممکن است روزی ذهن من را به این سرما هدایت کند . 

این نظر و تجربه شخصی من است.